آزادش کرده بودند که جانش را بردارد وهر کجا خواست برود .کوفه یا مدینه .غلام سیاه اما نرفت .ماند .این یک بار را خودش دلش می خواست غلامی کند .خون از همه ی زخم هایش بیرون می ریخت.آخرین نفس ها بود .تنش آرام آرام سرد می شد که صورتش ناگهانی گرم شد .به زحمت چشم باز کرد .گونه ی امام چسبیده بود به گونه ی سیاه او .بریده بریده گفت :<خوشبخت تر از من کسی هست ؟>وچشم بست .