مادر مثل طلوع آفتاب است ولحظه هایی که انتظارش را نداری طلوع می کند واز گرداب زمان نجاتت می دهد .
آزادش کرده بودند که جانش را بردارد وهر کجا خواست برود .کوفه یا مدینه .غلام سیاه اما نرفت .ماند .این یک بار را خودش دلش می خواست غلامی کند .خون از همه ی زخم هایش بیرون می ریخت.آخرین نفس ها بود .تنش آرام آرام سرد می شد که صورتش ناگهانی گرم شد .به زحمت چشم باز کرد .گونه ی امام چسبیده بود به گونه ی سیاه او .بریده بریده گفت :<خوشبخت تر از من کسی هست ؟>وچشم بست .
گفت تو دنبال منی یا من دنبال تو ام؟
گفت چه فرق می کند ؟فعلا بدو .
حالا تو هم فعلا بدو .بدو که الان یا تو می رسی به او یا او می رسد به تو .
از من میشنوی ؟هر کس گفت <<دنبال من بیا ،من رسم جدید آوردم >>پشتت را بکن به شوبرو دنبال کارت .محلش نگذار .کسی قرار نیست رسم جدید بیاورد.همان رسم قدیم است ،قرار است همان را یادت بیاورند .ذکر اصلا یعنی همین دیگر ؛یعنی یاد آوری
قلب
مهمانخانه
نیست!
که آدم
ها بیایند....
دوسه
ساعت ،یا دو سه روزی توی آن بمانند و بعد بروند!
قلب
لانه ی
گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود،
و در
پاییز، باد آن را با خودش ببرد!
قلب؟!
راستش
نمیدانم چیست!
اما
این را میدانم
که جای
آدم های خیلی خوب است!!نویسنده
فاطمه سادات مخبر